اومدم بگم کباب ترکی نخوردم .
یعنی وقتی آقامون و نی نی جون اومدند دنبالمون ، کار من هنوز تموم نشده بود و وقتی تموم شد دم افطار بود و توی شرکت افطار خوردیم و بعد رفتیم ماشینمون رو تحویل بگیریم که دیدیم پدرشوهر گرامی قبلا تحویل گرفته (و البته تسویه حساب هم کرده!!) و رفتیم اونجا که مجبور شدیم چای و تنقلات هم بخوریم و بعد تصمیم گرفتیم به جای کباب ترکی خوری بریم بستنی خوری که اومدیم بیرون دیدیم بارون بارونه زمینا تر می شه ...
و چنین شد که مثل بچه های خوب رفتیم خونه مون .
بنابراین من هنوز حالم خوب نیست .
پس یعنی حال من بستگی مستقیم به کباب ترکی پیدا کرده .
و بدین ترتیب تا وقتی طلسم کباب ترکی (و حال من) بشکنه بای بای .